و شاید شادی معمول روز هایم دیر می کند...
...
...
نمیدانم چه هست
هر چه هست
دلگیر است
هر چه هست
هست و نیست جهان یکجا هست
خستگی هست
زندگی هست
عشق و ایمانم هم سفت و پایدار هست
امید هست
و نمیدانم این خستگی مضاف بر امید چه هست؟!
...
و تکرار غریبانه روز هایم
چون آنه
بسیار هست
و هست هایم نیست و نیست هایم هست
و تو نه از نیست های منی نه از هست هایم...
تو
همان نقطه مبهم و گنگی که در دور دست ها سپید است
و چشم هایت پر از رنگ
و رنگ چشمانت هم مثل خودت مبهم است...
...
این دل ِ ساده
درونش
دنیایی از درد و قصه است
و فکر هست
و شلوغ تر آن که فقط به تو مشغول شود هست!
و دل ِ این روح
خسته است...
نجوا 1:نه...
اینگونه نگاه نکن به این خرابه...
اینجا هم زمانی برو بیایی داشته برای خودش
مردم دیگر نمی پسندند را نمیتوانم کاری بکنم!
یا من کچ سلیقه شدم یا مردم سخت گیر!
اینجا هم زمانی رونق داشت...
یادش به خیر...